هیچقوت فکر نمیکردم به این زودی تنهامون بزاری...
خیلی زود بود عمه مهربونم...
ولی خوشحالم...
از اینکه رفتی پیش مامان بزرگ و بابابزرگ...
انگار همین ۱ ماه پیش بود با اون حال مریضت واسم چایی ریختی...
میوه میاوردی...
میگفتی چیزی خواستی بگو عمه جان...
چقدر سخته از دست دادنت...
اینقدر سخت که حتی اسمون هم بعد ۱ سال دقیقا همون تایمی دفن کردنت بارید...
حتی اسمون هم از رفتنت ناراحت بود...
عمه مهربونم...
سلاممو رو به مامان بزرگ و بابابزرگ برسون...
من و دنیای وارونه......برچسب : نویسنده : a-dpo بازدید : 220